چند سال پیش یه همچین روزی یکی از آهنگ های 7Th band از ماشین پخش میشد ... یه بغض فروخورده و یه تار موی پیچیده شده دور انگشت خاطره من از اون آهنگه که باعث شد الان بنویسم بدون اینکه کلمات را لای منگنه بذارم ...
شاید بشود برخی چیزها را نگه داشت و از دست نداد .. حالا با هر چیزی ،
یک حرکتی ، سخنی ، پیمانی .. . و گاهی که دست و بالمان بسته است
وقتی که چیزی نداریم تا نگه اش داریم سکوت می کنیم ، سکوت ابلهانه ! در دل می گوییم
خودش می داند ، از پس اش بر می آید ، نمی گذارد همه چیز بر باد برود
اما این فقط یک توهم فانتزی است ! درست هنگامی به این باور می رسیم که
سکوت ِ سنگین اش در برابر همه رخ دادها بر سرمان خراب می شود واین سکوت با یک جمله:
" توباید زندگیت را کنی همون طور که من میخوام زندگی کنم " شکسته میشود !
واینجاست که حس میکنیم نکند darling مان
را زیادی گازش گرفته ایم و این حس باعث می شود خودمان را به جبر روزگار با این همه علاقه برداریم
و ببریم و دست آخر نفهمیم با خودمان لج کردیم یا زندگیمان یا او که غریبه جفت شیش آورد؟ ! شایدم یار قدر یار ندانست که غریبه اینگونه جفت آورد ! مگر زندگی مان فیلم هندی یا
افسانه بود که آن را فدای یک جمله کرده
ایم !
زندگی ام درام تر از این حرفاست ولی حالم خوب است ..
در پی سخن یه متنی رو از کتاب عاشق تر از عشق می نویسم برای روزی که دختری داشته باشم تا بهش یاد بدم به عشقش بگه چیزی رو که هرگز مادرش نشنید و نتونست بگه ...
پی سخن :
فشارهای زندگی گاهی دردهای ِ بزرگ شدن و تکامل را در ما پرورش می دهد ، اما آن
کسی که درد را آفرید ، فکر روان ِ ما را نکرد !
پ.ن : دلگیر نیستم ولی میدانم اگر روزی آینده جور دیگری ورق خورد برای شاکی شدن خیلی دیر است !
* چایت را بنوش
نگران فردا نباش ؛
از گندمزار من و تو ، مشتی کاه میماند برای بادها / نیمایوشیج
" می رسد روزی که بفهمی چگونه دوستت داشتم . . .
آن روز نه من زیباتر شده ام، نه نگاه تو به جهان عوض شده است. تنها ممکن است یک
روز که پشت فرمان ماشین ات نشسته ای، یک زن کولی بیاید با منقل اسفند بچسبد به
شیشه ی جلو و بگوید یکی از دلخوشی های مهم زندگی ات را بگو تا من کاری کنم که چشم
نخورد! تو خنده ات بگیرد و فکر کنی چه چیز باید بگویی؟ و بعد، خیلی بی دلیل، یادت
بیاید یک نفر در این دنیا هست که در تمام این سال ها دوستت داشته ، بدون اینکه
حوالی زندگی ات پیداش شده باشد. بعد تا می آیی چیزی به زن کولی بگویی، او را می
بینی که رفته سراغ ماشین جلویی.
اما تو داری به این فکر می کنی شماره کسی را که
خیلی وقت قبل از گوشی تلفنت پاک کردی دوباره چطور باید پیدا کنی ...
من اما
شاید خیلی قبل تر از روز پشیمانی تو، کسی چشم ام زده باشد.
پ ن: رنج عظیمی است، وقتی به یادم میآورم که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام...!
شاهکار زندگی چیست؟ این که در میان مردم زندگی کنی ولی
هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ
نگویی،
کلک
نزنی
و
سوءاستفاده نکنی،
این
شاهکار
است.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ
ﺭﺍ"ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ .
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ"ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ " یکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ
ﺑﻬﻢ "ﺁﺯﺍﺭ " ﻧﺮﺳﺎنیم
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮﺩ
ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ .
ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ"ﺩﻭﺳﺖ "ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﻓﻘﻂ
ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ" ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ .
ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، شاهکار است...
امروز از صبح درگیر خارش مغز بودم ! اینگونه که مداوم این شعر سعدی علیه الرحمه به صورت ابیات پراکنده و جا به جا توی سرم میچرخید ...
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در برم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی، باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال، مرهمی نه، چو به انتظار، خستی
نه عجب که قلب دشمن، شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا، به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد، به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت، نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی، کم خویش گیر و رستیروبروی تو کیم من یه اسیر سر سپرده
چهـــره تکیده ای که تو غبار آینه مُرده...
من برای تو چی هستم ، کوه تنهای تحـــمل
بین ما پل عذابه ، منه خسته پایـه پــــل ...
ای که نزدیکی مثل من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهـــره درد و صبوری ...
کاشــکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم تنهـــا غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق من تجســـم عذابــم
تو سراپا بی خیالی من همه تحــمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستم رو تا کرد ...
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ؛ جون به لبهام میرسونم !
هیچی جز شعر شکستن قصه فردای من نیست
این ترانه زوال ِ این صدا صدای من نیست !
پ.ن : سرگرم به خود زخم زدن در همه عمـــــرم ...
آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند
آرام ...
بی صدا...
و تدریجی ...
همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز ِ خدا آنها را فراموش کرده ای
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند
و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد میشود
و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان میشود
در آغوش ات میگیرند
و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههای شان خالی کنی
همانهایی که لحظهای پس از آرامش ات در هیچ کجایِ دنیایِ تو جایی ندارند و گم میشوند
و تو هرگز نمیبینی
سینه ی سنگینِ از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند
همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود
از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند!
و دست آخر در خلوت خود خوب میدانند که تنهاماندند
ولی باید تظاهر به خلاف آن کنند تا آرامش اهل دنیا خط خطی نشود
آدمی به رویا زنده ست و زندگی هــاشور رویاهای سیــاه است ،
مرز باریک بین خیال و واقعیت در باور ساختن واقع گرایی ست .
در جغرافیای شخصی ، شب سهــــم رویاپردازان است ...
نوستالژی یعنی انکار ؛
انکار زمان دردناک فعلی ...