عروسک چوبی

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی !
به چه دل خوش کرده ای ؟!
تکـــــاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟!!

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

تو با این همه حسی که داری .. با آن دلی که گوشه اش جای من است ...

    با این همه لحظه هایی که آتش زدیم و پیش رفتیم.. باز هم یک جای کارت می لنگد

     اینکه امروز باشی و فردا نه .. این حس بر زندگی ام بیمارگونه رژه می رود ،  بر همه

راه های درست و نادرستی که می روم و خواهم رفت ، جای پایش را می بینم .. می لنگد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
aroosak mb

خدایا دلگـــــیرم ازت ...

خیلی دلگیر ....

در رو باز نمیکنی که هیچ ؛ سنگ هم میندازی ...

دیگه سِر تر از این نمیشه ...

میدونم دیگه الان میگی ناشکری کردی ! سریع یه حرکتی میزنی ؛ یا یکی رو میذاری سر راه آدم که

 این رو ببین شکر کن ... یا نه یه بلایی از بیخ گوشمون رد میکنی بعدش میگی :

حالت جا اومد بازم شکر کن ... سری قبل که توی مترو یواشی گریه میکردم یادته ؟ یهو یکی جلوم ظاهر شد

که از ترس صورتش قالب تهی کردم ... این چیزارو خووووب بلدی در لحظه تلافی کنی ولی به جاش دعاها و این همه حرف زدن برات رو ....

دست آخرم باید بزاریم پای حکمت و اینا .... چون تو خدایی و ما بنده ! ارحــــــــــــــم الراحــــــــــــــمین هم هستی ...

همین که از هم نپاشیده ایم خودش کلی معجزه است !!

راضی ام ازت ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۸
aroosak mb

 چند سال پیش یه همچین روزی یکی از آهنگ های  7Th band  از ماشین پخش میشد ... یه بغض فروخورده و یه تار موی پیچیده شده دور انگشت خاطره من از اون آهنگه که باعث شد الان بنویسم بدون اینکه کلمات را لای منگنه بذارم ...


شاید بشود برخی چیزها را نگه داشت و از دست نداد .. حالا با هر چیزی ،

یک حرکتی ، سخنی ، پیمانی .. . و گاهی که دست و بالمان بسته است

وقتی که چیزی نداریم تا نگه اش داریم سکوت می کنیم ، سکوت ابلهانه ! در دل می گوییم

خودش می داند ، از پس اش بر می آید ، نمی گذارد همه چیز بر باد برود

اما این فقط یک توهم فانتزی است ! درست هنگامی به این باور می رسیم که

 سکوت ِ سنگین اش در برابر همه رخ دادها بر سرمان خراب می شود واین سکوت با یک جمله:

" توباید زندگیت را کنی همون طور که من میخوام زندگی کنم " شکسته میشود !  

واینجاست که حس میکنیم نکند  darling مان را زیادی گازش گرفته ایم و این حس باعث می شود خودمان را به جبر روزگار با این همه علاقه برداریم و ببریم  و دست آخر نفهمیم با خودمان لج کردیم یا زندگیمان یا او که غریبه جفت شیش آورد؟ ! شایدم یار قدر یار ندانست که غریبه اینگونه جفت آورد ! مگر زندگی مان فیلم هندی یا افسانه بود که آن را فدای یک جمله  کرده ایم !


زندگی ام درام تر از این حرفاست ولی حالم خوب است ..

در پی سخن یه متنی رو از کتاب عاشق تر از عشق می نویسم برای روزی که دختری داشته باشم تا بهش یاد بدم به عشقش بگه چیزی رو که هرگز مادرش نشنید و نتونست بگه ...

پی سخن :

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
aroosak mb

فشارهای زندگی گاهی دردهای ِ بزرگ شدن و تکامل را در ما پرورش می دهد ، اما آن

کسی که درد را آفرید ، فکر روان ِ ما را نکرد !

 

پ.ن : دلگیر نیستم ولی میدانم اگر روزی آینده جور دیگری ورق خورد برای شاکی شدن خیلی دیر است !

* چایت را بنوش

نگران فردا نباش ؛

از گندمزار من و تو ، مشتی کاه میماند برای بادها / نیمایوشیج

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۲
aroosak mb

 

 " می رسد روزی که بفهمی چگونه دوستت داشتم . . .
آن روز نه من زیباتر شده ام، نه نگاه تو به جهان عوض شده است. تنها ممکن است یک روز که پشت فرمان ماشین ات نشسته ای، یک زن کولی بیاید با منقل اسفند بچسبد به شیشه ی جلو و بگوید یکی از دلخوشی های مهم زندگی ات را بگو تا من کاری کنم که چشم نخورد! تو خنده ات بگیرد و فکر کنی چه چیز باید بگویی؟ و بعد، خیلی بی دلیل، یادت بیاید یک نفر در این دنیا هست که در تمام این سال ها دوستت داشته ، بدون اینکه حوالی زندگی ات پیداش شده باشد. بعد تا می آیی چیزی به زن کولی بگویی، او را می بینی که رفته سراغ ماشین جلویی.

اما تو داری به این فکر می کنی شماره کسی را که خیلی وقت قبل از گوشی تلفنت پاک کردی دوباره چطور باید پیدا کنی ...
من اما
شاید خیلی قبل تر از روز پشیمانی تو، کسی چشم ام زده باشد.


پ ن: رنج عظیمی است، وقتی به یادم می‌آورم که چه چیزهای فراوانی را

هنوز به تو نگفته‌ام...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۷
aroosak mb

شاهکار زندگی چیست؟ این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگویی،
کلک نزنی
و سوءاستفاده نکنی،
این شاهکار
است.
ﺯﻡﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺍ" ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻢ، ﮐﺎﻓﺴﺖ ﻤﺪﻳﮕﺮ
ﺍ"ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨ .
ﺯﻡﺴﺖ ﺑﺮﺍ"ﺷﺎﮐﺮﺩﻥ " یکدﻳﮕﺮ ﺗﻼ ﮐﻨﻢ، ﮐﺎﻓﺴﺖ
ﻢ "ﺁﺯ " ﻧﺮﺳﺎنیم
ﺯﻡﺴﺖ ﻳﮕﺮﺍ ﺍﺍﺻﻼ" ﮐﻨﻢ، ﮐﺎﻓﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋ " ﺧﻮ
ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ .
ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺍ"ﺩﻭﺳﺖ "ﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﻓﻘﻂ
ﮐﺎﻓﺴﺖ" ﺷﻤﻦ" ﻢ ﻧﺒﺎﺷ .
ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎ ﻢ ﺷﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻳﺴﺘﻦ، شاهکار است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۴
aroosak mb

امروز از صبح درگیر خارش مغز بودم ! اینگونه که مداوم این شعر سعدی علیه الرحمه به صورت ابیات پراکنده و جا به جا توی سرم میچرخید ...


همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در برم نشستی

 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی، باز کردی در ماجرا ببستی

 

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

 

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال، مرهمی نه، چو به انتظار، خستی

 

نه عجب که قلب دشمن، شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی 

 

برو ای فقیه دانا، به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی 

 

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد، به از آن که خود پرستی

 

چو زمام بخت و دولت، نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی 

 

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی، کم خویش گیر و رستی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۳
aroosak mb

روبروی تو کیم من یه اسیر سر سپرده

چهـــره تکیده ای که تو غبار آینه مُرده...

من برای تو چی هستم ، کوه تنهای تحـــمل

بین ما پل عذابه ، منه خسته پایـه پــــل ...

ای که نزدیکی مثل من ، به من اما خیلی دوری

خوب نگام کن تا ببینی چهـــره درد و صبوری ...


کاشــکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم

از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم

ببین که خستم تنهـــا غروره عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم

نه صبورم و نه عاشق من تجســـم عذابــم

تو سراپا بی خیالی من همه تحــمل درد

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستم رو تا کرد ...

زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم

اینکه اسمش زندگی نیست ؛ جون به لبهام میرسونم !

هیچی جز شعر شکستن قصه فردای من نیست

این ترانه زوال ِ این صدا صدای من نیست !

پ.ن : سرگرم به خود زخم زدن در همه عمـــــرم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۱
aroosak mb

 

آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند
آرام ...
بی‌ صدا...
 و تدریجی‌ ...



همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود
همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز ِ خدا آنها را فراموش کرده ای
همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند
و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند

همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند
برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود
و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان می‌‌شود
در آغوش ات می‌‌گیرند
و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌های شان خالی‌ کنی‌

همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامش ات در هیچ کجایِ دنیایِ تو جایی ندارند و گم می‌‌شوند
و تو هرگز نمی‌‌بینی‌
سینه ی سنگینِ از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود
از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند!

و دست آخر در خلوت خود خوب میدانند که تنهاماندند

ولی باید تظاهر به خلاف آن کنند تا آرامش اهل دنیا خط خطی نشود


روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است
آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند
آرام ...
بی‌ صدا...
و تدریجی‌ ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۹
aroosak mb

آدمی به رویا زنده ست و زندگی هــاشور رویاهای سیــاه است ،

مرز باریک بین خیال و واقعیت در باور ساختن واقع گرایی ست .

در جغرافیای شخصی ، شب سهــــم رویاپردازان است ...

نوستالژی یعنی انکار ؛

انکار زمان دردناک فعلی ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
aroosak mb