اندوهی که نه فراموش شده نه درمان ...
" می رسد روزی که بفهمی چگونه دوستت داشتم . . .
آن روز نه من زیباتر شده ام، نه نگاه تو به جهان عوض شده است. تنها ممکن است یک
روز که پشت فرمان ماشین ات نشسته ای، یک زن کولی بیاید با منقل اسفند بچسبد به
شیشه ی جلو و بگوید یکی از دلخوشی های مهم زندگی ات را بگو تا من کاری کنم که چشم
نخورد! تو خنده ات بگیرد و فکر کنی چه چیز باید بگویی؟ و بعد، خیلی بی دلیل، یادت
بیاید یک نفر در این دنیا هست که در تمام این سال ها دوستت داشته ، بدون اینکه
حوالی زندگی ات پیداش شده باشد. بعد تا می آیی چیزی به زن کولی بگویی، او را می
بینی که رفته سراغ ماشین جلویی.
اما تو داری به این فکر می کنی شماره کسی را که
خیلی وقت قبل از گوشی تلفنت پاک کردی دوباره چطور باید پیدا کنی ...
من اما
شاید خیلی قبل تر از روز پشیمانی تو، کسی چشم ام زده باشد.
پ ن: رنج عظیمی است، وقتی به یادم میآورم که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام...!