دوست داشتم برایت بگویم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است یا
ما گمان می کردیم که دوستمان دارد ...
یا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد ،
هر گونه حقی دارد که ما را دیگر دوست نداشته باشد ، از همین لحظه .
نمی شود دوست داشتن را از دیگری به واسطه تاریخ و قانون و منطق خواست ؛
یا او را به ادامه دادن چیزی که تداوم ندارد ؛ لابد ندارد که ندارد ؛ محکوم کرد .
نمی توان دیگری را در محکمه عشقی که ممکن است در یک نفر زنده باشد و در دیگری نه ؛
با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد .
این درد ، این آسیب و این وانهادگی که در توست ، ازتوست ؛ نه از دیگری .
نگاه کن ...
اگر دیگری ما را دوست ندارد ؛
یا به شکلی که ما می خواهیم یا به اندازه آن ؛
می توان مغموم شد یا دلتنگ یا سرگشته ، یا ماند یا رفت !
دوست داشتن حق نیست .
انتظار نیست .
مطالبه نیست .
یا هست یا نیست . همین !
وحشی ست .
در هوای آزاد رشد می کند .
تا هست باید قدرشناس بودنش بود
و وقتش که رسید رهایش کرد تا برود و آنجا بروید که می روید .
همه چیز فراموش می شود ...
اما سخت ..... !
پ.ن : دلنوشته های قبل