از وقتی که این وبلاگ را بنا نموده ایم به دلمان مانده یک بار بیاییم و اندر وصف یک شانس یا خوشبختی یا
هر کوفت و زهرمار قشنگ بنویسیم تا هم خودمان ذوق کنیم و هم چشم خواننده را پس از عمری منور کنیم !
وانگهی توهم محالی بیش نیست ! زندگی رویه ی نکبت بار ِخود را همچنان با لگدمال های پی در پی ادامه می دهد ....
در پی عوض کردن کارمان و پا گشودن به این کمپانی سرمان خلوت تر نشد که هیچ ،
فراز و فرود های نامانوس بودن با محیط جدید هم قوز بالای قوز شد ...
بعد از سپری شدن این روزها شرایط بهتر شد ولی با اینکه آدم لای زرورقی نیستیم و منعطف میباشیم عجیب دلمان از فیض رهنمون گرفت و از آنجا که تحلیل میکنیم نتوانستیم داستان روز شنبه را تمام کنیم ...
پ.ن :
1- روزهایی که گذشت اصلا خوب نبودند . :(
2- زندگی به وجدم نمی آورد حتی نگاه تحسین برانگیز دوستان ...
3- اسم آقای همکار در وبلاگمان آمد باید داستانی به اسمش بنویسیم ...