شاعرش باشی و با این همه حالا بروی
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۷ ب.ظ
گاه باید فقط آرام از آنجا بروی
بِگذاری دل و دل واپس فردا بروی
سیل اندوه بیاید همه امواج بلا
ببری قایق و تا آخر دریا بروی
بروی چَشم ببندی به خودت، خاطره هات
زن باشی و بسوزی، تک و تنها بروی
اشک را بغض کنی رعشه بگیرد بدنت
لب بدوزی و ولی غرق تمنّا بروی
او غزل باشد و لبریز تو هر قافیه اش
شاعرش باشی و با این همه حالا بروی
در سکوت نفس سرد دلش، از سر درد
حسّ فریاد شوی لال و شکیبا بروی
عاشقی درد قشنگی ست ولی مجبوری
پا گذاری به دلت آخر و رسوا بروی ...
۹۵/۰۸/۰۵