برای کفشی که همیشه پایت را می زند
فرقی نمی کند تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هـــر مسیری را با او همقدم شوی
باز هم دست آخر
به تاول های پایت می رسی
آدم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند !
آدمی که به هر نوعی آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او همقدم شوی ...
یک فرصت را اگر بگذاری که بگذرد ؛
" این زمان "
میشود " آن زمان "...
میشود بسان چای یخ کرده ی روی میز که با عشق دم کرده بودی
و حالا با هیچ قند و شکلاتی
به مذاق هیچ طبعی خوش نمی آید ...
خورده نمیشود که نمی شود ،
" فرصت " را که بگذاری بگذرد
میشود مثل آب تنگ ِ ماهی
که به وقتش عوض نشود
آنوقت دیگر آن ماهی هم ، ماهی نمی شود ...
قدر " لحظات " را بدانیم .
زندگی منتظر هیچ کس نمیماند ...
|پ.ن : 7:45 صبح
از وقتی که این وبلاگ را بنا نموده ایم به دلمان مانده یک بار بیاییم و اندر وصف یک شانس یا خوشبختی یا
هر کوفت و زهرمار قشنگ بنویسیم تا هم خودمان ذوق کنیم و هم چشم خواننده را پس از عمری منور کنیم !
وانگهی توهم محالی بیش نیست ! زندگی رویه ی نکبت بار ِخود را همچنان با لگدمال های پی در پی ادامه می دهد ....
در پی عوض کردن کارمان و پا گشودن به این کمپانی سرمان خلوت تر نشد که هیچ ،
فراز و فرود های نامانوس بودن با محیط جدید هم قوز بالای قوز شد ...
بعد از سپری شدن این روزها شرایط بهتر شد ولی با اینکه آدم لای زرورقی نیستیم و منعطف میباشیم عجیب دلمان از فیض رهنمون گرفت و از آنجا که تحلیل میکنیم نتوانستیم داستان روز شنبه را تمام کنیم ...
پ.ن :
1- روزهایی که گذشت اصلا خوب نبودند . :(
2- زندگی به وجدم نمی آورد حتی نگاه تحسین برانگیز دوستان ...
3- اسم آقای همکار در وبلاگمان آمد باید داستانی به اسمش بنویسیم ...
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ
ﺑﺮﺍﻱ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﻋﺸﻖ،
ﺑﺮﺍﻱ ﮔﺎﻣﻬﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻗﺪﺭﻱ ﻋﺰﻡ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻣﺮﺣﻢ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺧﻤﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﺳﺶ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﭘﺎﺳﺦ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
ﺑﺮﺍﻱ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﮔﺮﻣﺎ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎ ﺭﺅﻳﺎ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﮔﺸﺘﮕﻲ ﺍﻳﻤﺎﻥ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻴﮕﺎﻧﮕﻲ ﺍﻟﻔﺖ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺴﺘﮕﻲ ﺁﻏﺎﺯ،
ﺑﺮﺍﻱ ﻇﻠﻤﺖ ﺟﺎﻥ، ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻴﻬﺎﻱ ﭘﻲ ﺩﺭ ﭘﻲ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻴﺮﺕ ﺩﻝ، ﺁﺷﻨﺎﻳﻴﻬﺎﻱ ﭘﺮﻣﻌﻨﺎ،
ﺑﺮﺍﻱ ﻋﺸﻘﻬﺎﻱ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﺭﻭﺡ،
ﺑﺮﺍﻱ ﻋﺰﻣﻬﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻗﺪﺭﻱ ﺭﺍﻩ… ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ …..ﺍﻣﯿﻦ……
قرار است خیلی چیزها درگرگون بشود . کارم ، آدم های دور و برم ، ، دوستانم ، ...
ما همچنان همان مهشید هستیم .
هر صبح
نقش آفتاب گردان را بازی میکنم
تا شاید بتابی بر من....
سایه ای کوچک و کوتاه
که نور میخواهد....
فنجان چایی داغ
در التماس نوشیدن.....
پنجره ای نیمه باز
در انتظار لمسی برای گشودن..
شعری سپید و بلند
در حسرت خوانده شدن.....
و......
و......
و......
هر صبح
پر از نقش می شوم
و پر از حسهای جور واجور
شاید
یکی از این نقشها
به دلت نشست...
پ.ن : پیرو مراجعه به پزشک
مدت زمان: 2 دقیقه 14 ثانیه