عروسک چوبی

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی !
به چه دل خوش کرده ای ؟!
تکـــــاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟!!

آخرین مطالب

زندگــــی ، قبل از هر چیز زندگی ست .

گُل می خواهد ، احساس می خواهد ، موسیقی می خواهد ، زیبایی می خواهد .

زندگی اگر حتی یکسره جنگیدن هم باشد ، خستگی در کردن می خواهد ...

عطر شمعدانیها را بوییدن می خواهد .

خشونت هست ، قبول ؛ اما خشونت ، اصل که نیست ، زایده است ،

مرض است .

ما باید به اصلمان برگردیم .

زخـــم را _که مظهر خشونت است _ با زخم نمی بندند . با نوار نرم و پنبه پاک می بندند .

با محبت ، با عشق...

مهربان بودن مهمترین بخـش انسـان بودن است .


*** : هر تکه از دل ما آدما جایی از خیابان ها و کوچه ها افتاده

زیر پای عابرانی که هر روز از روی حسرت های هم رد می شوند ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۱
aroosak mb

انسان ها شبیه هم عمــــر نمی کنند

یکی زندگی میکند یکی تحــــمل !

انسانها شبیه هم تحمل نمی کنند

یکی تاب می آورد

یکی می شِـــکند ...

انسانها شبیه هم نمی شکنند

یکی از وسط دو نیم می شود

دیگری تکه تکه...

تکه ها شبیه هم نیستند

تکه ای یک قرن عمر می کند

تکه ای

یک روز ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۳
aroosak mb



 


رد خون یه رد خونه روی ایوون توی باغچه

غلاف خالی خنجر پای گلدون روی طاقچه

طرح زخم یه قناری توی کابوسی که مرده

حتی تیری که شکسته تو پر سیاه زاغچه

طرح زخم یه قناری توی کابوسی که مرده

حتی تیری که شکسته تو پر سیاه زاغچه

رد خون یه رد خونه روی ایوون توی باغچه

غلاف خالی خنجر پای گلدون روی طاقچه



میشه این حرفها رو خوندن خوندن و آتیش سوزوندن

همیشه مساله اینه بی تو موندن یا نموندن

این همه عور و ادا هست تو تنک مثل عروسک

وقتی مهمونه جنونه میشه عقل رو سر دووندن
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۵
aroosak mb
یه وقتایی دلم می خواد بنویسم خارج از آداب نویسندگی ...
شاید این نوشته ها ، انعکاس لحظه هایی باشه که حس ِشون میکنم !

گاهـــــی با شوق
گاهــــــی با خشم
گاهــــــی با عشق
و گاهی با هیچ .. !
و بین این " گاهی ها " پُرم از روزمرگی های تکراری ...

فاصله ای که با هیچ بهانـــه ای پُر نشود
عکس هایی که نگـــاه کردن به اونا رویاهات رو خیس می کنه
بغض هایی که باهاش کلنجـــار میری تا یهـــو نشکنه
نوشته هایی که ثبت موقت میشه
لحظه هایی که با خودت زمزمه میکنی " حتـــــی دیگه اومدنت ، بودنت بهــــم کمک نمیکنه "
همش یعنی ........

پ.ن : من از تو ، از خودم ، از ما
از این احساس ترسیــدم
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم ... !
( بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم ) ... !


2

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱
aroosak mb

انسان ها هز از چند گاهــــی از جایی می افتند ؛

از لبه پرتـــگاه

از پـــا

از نفــــــس

از این ور بوم

از اون ور بوم

از دماغ فیل

از چاله به چاه

از عرش به فرش

از چشــــم

از چشــــم

از چشـــــم ...چشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵
aroosak mb

گاهــــی دلتنگی شبیه دیدن عکس قدیمی میان آلبوم خانوادگیست .

شبیه پیدا کردن نوشته ای غبار گرفته

از زیر ِ فرش های کف اتاق

چیزی شبیه بوی کمرنگ عطر از

شیشـــه خالی ادکلن مورد علاقه ات .

دیدن شاخه گلی خشک

میان صفحات کتابی که مدت ها باز نکرده ای .

خواندن دوباره دست نوشته ها و کارت پستال های قدیمی

و ملاقات اتفاقی با چهره ای که سالهـــا پیش همسایه ات بوده .

ما در گذشته هایمان زندگی میکنیم و

همیشه جسممان به روزهای بعدی منقل می شود ...


پ.ن : کنار پنجـــره خاطرات عجیب می چسبد چای و باران

-یه استیکر بی حوصله و لمیده با حال و هوای دلتنگی -


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۵
aroosak mb

روزهای تعطیل اگر خانه باشی انگار همه چیز پیراهن اندوه به تن میکند و میخواهد بغض بی دلیلی را به جان گلویت بیندازد 

بعضی وقت ها روزهای تعطیل دشمنی عجیبی با آدم دارند ، نه دلت می خواهد کارهای عقب افتاده ات را انجام دهی نه استراحت کنی  ،

نه شاد باشی ، نه با کسی حرف بزنی ، نه موهایت را شانه کنی ، نه آهنگ شاد گوش بدی و برای خودت جلوی آینه برقصی که حالت عوض شود!!

از دلگیری جمعه که خیلی ها گفته اند اما من فکر میکنم همه ی روزهای تعطیل دلگیرند ، جمعه اند ، اصلاً از جمعه هم جمعه ترند ...

مثل یک خمیازه کش دار حال آدم را میگیرد و مغز را خسته میکند  ، کاش هیچوقت تعطیل نباشد اصلاً ...

حداقلش این است که روزهای عادی انقدر آدم را کلافه نمیکنند ، بالاخره یکجوری میتوانی خودت را خلاص کنی  و دلت خوش باشد اما

روزهای تعطیل نه ، خب سخت است دیگر خانه بنشینی و در و دیوار را با نگاهت نقاشی کنی که آخرش به کجا برسی ؟

مطمئن هستم هر کدام از ما حداقل یک بار به این نتیجه رسیدیم که روزهای تعطیل در خانه ، جزو لعنتی ترین روزهای عمرمان بوده  و

هزار جور فکر خوب و بد توی سرمان رشد کرده است ...

اصلاً کاش روزهای تعطیل بشود به کسی گفت هی فلانی ، امروز چقدر عجیب بودن میچسبد  ؛

بیا برویم بادبادک بخریم و بعد بشینیم وسط پارک آنها را باد کنیم و بعد بدهیم به بچه ها توی خیابان ...

یا برویم گل بکاریم و کلی خاک بازی کنیم ...  فلانی هم بگوید چشم از این بهتر نمیشود

من هم امروز دلم عجیب بودن میخواهد و خنده های ازسر ذوق تو را  ؛

تو بخند بقیه اش را خودم آماده میکنم مگر نه این است که گفتم اگر تو خوب باشی حال منم خوب است ؟...

یا دلت بگیرد بگویی فلانی جان ، دلم جیغ زدن میخواهد می آیی برویم یکجا جیغ بکشیم  ؟

فلانی هم بخندد و بگوید آخ که چقدر جیغ بیخ گلویم چسبیده است

بیا برویم جیغ بازی و بعد که حالمان خوب شد با هم از آن آلوچه های ترش که دوست داری بخریم ...

وااای که چقدر خوب است داشتن یکی از این فلانی ها که همیشه موافقند و برای روزهای تعطیل و غیر تعطیل زندگی ات مایه آرامش و دلگرمی ..

اینکه روزهای تعطیل باید یکجور خاصی به شب برسد نه با اندوه و حس های عجیب و غریب ؛ درست

اما در این روزهای شکنجه گر کش دار ، نبودن این فلانیها چقدر پررنگ تر می شود .... !

فلانی سلام ؛

امروز تعطیل است !!


... گل من





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۱
aroosak mb

دوست داشتم برایت بگویم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است یا

ما گمان می کردیم که دوستمان دارد ...

یا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد ،

هر گونه حقی دارد که ما را دیگر دوست نداشته باشد ، از همین لحظه .

نمی شود دوست داشتن را از دیگری به واسطه تاریخ و قانون و منطق خواست ؛

یا او را به ادامه دادن چیزی که تداوم ندارد ؛ لابد ندارد که ندارد ؛ محکوم کرد .

نمی توان دیگری را در محکمه عشقی که ممکن است در یک نفر زنده باشد و در دیگری نه ؛

با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد .


این درد ، این آسیب و این وانهادگی که در توست ، ازتوست ؛ نه از دیگری .

نگاه کن ...

اگر دیگری ما را دوست ندارد ؛

یا به شکلی که ما می خواهیم یا به اندازه آن ؛

می توان مغموم شد یا دلتنگ یا سرگشته ، یا ماند یا رفت !

دوست داشتن حق نیست .

انتظار نیست .

مطالبه نیست .

یا هست یا نیست . همین !

وحشی ست .

در هوای آزاد رشد می کند .

تا هست باید قدرشناس بودنش بود

و وقتش که رسید رهایش کرد تا برود و آنجا بروید که می روید .

همه چیز فراموش می شود ...

اما سخت ..... !


پ.ن : دلنوشته های قبل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۳
aroosak mb

هیچوقت بابت عشق هایی که ابراز کردم متاسف نشدم ؛ به کارم ،دوستام ، خانواده و خواهر و خواهرزاده و .... حتی  پسر بچه ژولیده ی شیرین زبون ِ توی مترو که وقتی میگه مهشید جون چشم انداختم ندیدمت خاله کجا بودی؟ و قندی که توی دل من آب میشه از برق نگاه مهربونش و غصه عالم در کنارش میریزه توی دلم که او کجای این زندگی ایستاده و چقدر بیخیال و من .....

با این حال همش دارم از خودم میپرسم آیا آدم های مهربون واقعند مهربونند یا نیازمند ؟ ازبزرگی روحشون ِ  یا باج میدند ؟! 

آدم های متواضع ارزشمندند یا مهـــر طلب ؟؟

نمیدونم وقتی احساس خوشبختی کردیم خودمون رو قانع کردیم یا معنی حقیقی زندگی رو درک کردیم ؟!؟  شایدم به کم بسنده کردیم بخاطر روزایی که به سرمون اومده !!!

با همه این سوال ها احساس میکنم بازم متاسف نیستم که هیچ ؛ تازه یک بار هم بابت ابراز نکردن یه عشق تاسفی خوردم عمیق ولی حالا چرا این حالم و این سوال ها توی سرم وول میخورد نمیدونم ! شایدم این اتفاقات اخیر بی تاثیر نیست ...

خلاصه که قورت دادن بعضی از مسائل عادت من است ...


پ.ن : تا قبل از اینکه وارد این کار بازرگانی و درگیر شدن با کار مالی شویم حس میکردم این تخم مرغ است که فقط رسمی و غیر رسمی دارد حالا میبینیم که فاکتور هم همین حال است ...! درگیری این کار و ورق ها و فاکتور کلاً خر است !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۳
aroosak mb

      

          نیمه شب پیراهنت را خواب میدیدم ...


         صبح بوی ماه می آمد ...


   ............   لباس

       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۵
aroosak mb