میخوام یه قلک بسازم از دلم
حواسمو جمع کنم و
یه روزی
به وقتش که پُر شد
بشکنم ش و
آبروی عشقُ بخـــــرم ...
پ.ن : چقدر دلم برای این فضا و نوشتن اینجا تنگ شده بود .
میخوام یه قلک بسازم از دلم
حواسمو جمع کنم و
یه روزی
به وقتش که پُر شد
بشکنم ش و
آبروی عشقُ بخـــــرم ...
پ.ن : چقدر دلم برای این فضا و نوشتن اینجا تنگ شده بود .
بهـــــار به اردیبهشت می نازد و
من به بهشت ِ چشمت ...
ای جنت چشمت بهترین مــــــاه دلـــــــم ...
## نمره عینکم نیاز به تغییر داره
پ.ن : انتظار نداشتن
شاید دوستی، هنر تشخیص زمان درست باشد
تشخیص زمان درست برای حرف زدن
تشخیص زمان درست برای سکوت کردن
تشخیص زمان درست برای ماندن
تشخیص زمان درست برای رفتن
تشخیص زمان درست برای بودن کنار دوست
تشخیص زمان درست برای فاصله گرفتن و ایستادن در فاصله های دورتر
تشخیص زمان درست برای ماندن، وقتی بسیاری از نشانه ها خوب نیست
و تشخیص زمان درست برای رفتن، حتی وقتی بسیاری از نشانه ها، ظاهراٌ خوب است ...
" این روزا اتفاق های خوب یه جوری رد میشه که اصلا نـــیافته ... "
یکی از بازی های عجیب زندگی اینه که یه چیزی رو ازت میگیره ؛
تا تو به چیزهای باقی مونده دل خوش کنی ،
و درست زمانی که دلت بهشون خوشه و از دست رفته هاتو فراموش کردی ،
دلخوشی جدید رو ازت میگیره ، و انقدر این کارو تکرار میکنه که دیگه ،
یا چیزی برای دلخوش کردن باقی نمونده یا انقدر از دوباره از دست دادن میترسی که
دیگه دلت به چیزی خوش نمیشه ...
دیروز یه دوست بهم گفت : مهشید چقدر دو تا پست آخر توی وبلاگت حال متفاوتیه !
توی راه برگشت از سر کار داشتم به حرفش فکر میکردم که واقعا ملغمه ای از خوشی و ناخوش بودن
حتی اگر به سال های قبل برگرده بی آنکه خواسته باشی تا چه حد میتونه پررنگ باشه توی احوال این روزها
شایدم بیماری نادری ست اینکه نگاهت به هرچه بیفتد دل تنگ شوی ...!
"خاطرات از ما رد می شوند مثل قایق هایی بر راه
های نامرئی دریا.
می گذرند بدون آنکه ردشان را بشود گرفت.
بعد از چند وقت دوباره با شنیدن یک عطر آشنا، با باریدن اولین قطره های باران، شنیدن یک تک آوا، سختی های از سر گذرانده ، همه ی جزئیات مثل لحظه ی حالا پیدایشان می شود.
رستاخیز رنگ ها و حس
ها و آدم ها...
لحظه هایی که به هم وصل می شوند و دوباره گوشت و پوست می گیرند..."