بازی باد ##
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ق.ظ
هوا سرد بود،
داشتم از تویِ اتاق ...
به درخت توی خیابان نگاه میکردم،
ساعت شش و پنجاه دقیقه بود و من منتظر نور ماشینی که بپیچه توی کوچه
ولی مبهوت برف ریز و یکدست
...
پنجره رو باز کردم
احساس کردم
یکی داره به شونم میزنه...!
برگشتم،
ولی کسی نبود!
دوباره همون حس
انگار یه دست ...
روی شونم سنگینی میکرد
بعدش بی هوا
چشمامو گرفت!
اینبار به سرعت برگشتم ...
"باد" بود
داشت با پرده ی پنجره، سر به سرم میذاشت..
پنجره رو بستم،
عصبانی شد
رفت سراغ درخت توی خیابون روبروی من
شروع کرد به تکوندنش؛
برف های جا خوش کرده روی درخت ... میریخت روی زمین !
تازه اونوقت بود که فهمیدم
باد ها هم احساس دارن
کافیه بزنه به سرشون...!
از صداشون تو دریچه ی کولر بگیر
تا بهم زدن آنتن تلویزیون؛
هر کاری میکنن تا بهشون توجه کنید
من اگه باد بودم اما
من اگه باد بودم و "تو"
پنجره ی اتاقتو روم می بستی...!
به سرم که میزد
میرفتم سراغ بند رخت لباسات ...
همون گوشه کنار...
دست به دامنت میشدم،
زنا وقتی باد میاد
اولین جایی که سر میزنن بند رخت لباساس ...
۹۵/۱۱/۰۵