برای خاک نمیتوان زلال بودن آب را تفسیر کرد ...
مرا از حیله ی رندان نترسانید....
چقدر درک شدن دلنشین است ...
این که گاهی دوستی ، همدمی ، همراهـــــی باشد ،
که تو را بفهـــــمد
و بداند که تو همیشه همان عشق آرام و صبوری ....
که گاهـــــی بی حوصله میشود ...
داد و فریــــاد راه می اندازد ؛ اما نه آن داد و فریاد معروف ؛
شاید بنشیند و آرام آرام لاک بزند ...
این که کسی باشد بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگی ست ،
از سر خستگی ...
و به جای ناراحت شدن ، عقب نشستن و اخم کردن ، حرفهایت را به دل نگــــیرد
و با محبت آرامت کند ...
خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد
با همه ی بدی ها و بی حوصلگی هایت ...
و یادش نرود که تو همان مهربان و خوب همیشگی هستی ؛
که فقط کمی خسته شده ...
بایدباشد یک نفر که وقتی از همه ی هدف ها و بهانه ها ،
از همه دویدن ها و از نفس افتادن ها و از همه ی روزمرگی ها خسته شدی و کم آوردی ؛
دلت بخواهد صدایش کنی ، صدایــت کند ،
نگاهش کنی ، نگاهت کند و همین بشود بهانه ی بزرگ ِ بودنت ...
کسی که دوستت داشته باشد و دوستش داشته باشی؛
بی ترس ِ از دست دادن و دوری ...
کسی که آغوشش امن ترین پنــاه باشد ؛
پناهِ همه ی از دنیا رانــده شدن و بریده شدن ها ...
کسی که هر صبح برای طلوع چشمانش برخیزی و همه ی
دوستت دارم های ناگفته را ، همه ی فدایــت شوم های فروخورده را ،
همه ی نگاه های تشنه را ، همه ی هق هق های گلوگیــر شده را ،
همه ی گریــه های نکرده را جبــران باشد ...
و زندگی ، زندگی که میخواهد یک نفر را که از تمام دنیا عاشقانه دوست بداری که
لابد دردها و درمان ها و دعاها را در کسی خلاصه کرده اند
و من
عجیب و سخت باور کرده ام تویی که هر روز
بیش از پیش دوست ترت دارم ...
یکی باید باشد ...
از آن آدم هایی که دلت بخواهد اولین خبر هیجان انگیز را به او بگویی، از آن هایی که همه چیز را با آب و تاب برایش تعریف کنی
بدون کم و کسری، بدون خجالت زدگی و بدون پشیمانی ....
آن آدم هایی که هیچ وقت در کنارش احساس بدی بهت دست ندهد،
آنهایی که تو با هر لباسی ، قشنگ ترین باشی برایش ...
تو را بخاطر خودت بخواهد نه آن سلیقه ای که خودش میخواهد ،
ناراحت کارهایی که کردی و نکردی نباشی! کنارش همبرگرت را راحت بخوری و تمام صورتت را سسی کنی،
او هم با خونسردی نگاهت کند و با لبخند گوشه لبت را پاک کند و باهم بخندید .
از آن آدم هایی که صبح زود بیدار شود و با اینکه میداند خوابی، حالت را بپرسد ! همانی که به سرش میزند و تا راه های دور میبردت تا غروب خورشید را از زاویه بهتری ببینی و خودش تمام مدت حرفی نمیزند و آسمان را نگاه میکند ...
یکی باید باشد که آدم را بلد باشد ...
میدونی چی توی یک رابطه بد است ؟ تمام شدن آن .
میدونی اما چی فاجعه ست ؟
تمام شدن رابطه بدون تمام کردن اش ...
رهــا کردنش در بلاتکلیفی .
" حالا بگذار ببینیم چه میشود ؟ " خب ، چه میشود ؟
هیچ ، جز پوسیدگی و ویرانی . چیزی دردناکتر از امید وجود ندارد .
امید میتواند برگ خشکی را در میانه ی زمستان و بهار ، تا ابد بلاتکلیف بگذارد .
جوری که نه خشک شود و نه فرو ریزد و در انتظار جوانه ی بهارش باشد ...
اگر رابطه یک نقطه شروع دارد - که دارد - و آغازش یک اتفاق فعال است که
باید بابتش وقت و انرژی صرف کرد - که هست - پایانش هم یک فرایند است که
نمیشود منفعل و " بگذار بگذرد " ی از آن گذشت .
به حرمت عمری که پای رابطه رفته ، باید درایت به خرج داد و وقت و انرژی صرف کرد برای پایانش ...
رابطه ای که قرار است تمام شود ، اخرش نقطه میخواهد وگرنه سر سطری در کار نخواهد بود .