" این روزا اتفاق های خوب یه جوری رد میشه که اصلا نـــیافته ... "
" این روزا اتفاق های خوب یه جوری رد میشه که اصلا نـــیافته ... "
یکی از بازی های عجیب زندگی اینه که یه چیزی رو ازت میگیره ؛
تا تو به چیزهای باقی مونده دل خوش کنی ،
و درست زمانی که دلت بهشون خوشه و از دست رفته هاتو فراموش کردی ،
دلخوشی جدید رو ازت میگیره ، و انقدر این کارو تکرار میکنه که دیگه ،
یا چیزی برای دلخوش کردن باقی نمونده یا انقدر از دوباره از دست دادن میترسی که
دیگه دلت به چیزی خوش نمیشه ...
دیروز یه دوست بهم گفت : مهشید چقدر دو تا پست آخر توی وبلاگت حال متفاوتیه !
توی راه برگشت از سر کار داشتم به حرفش فکر میکردم که واقعا ملغمه ای از خوشی و ناخوش بودن
حتی اگر به سال های قبل برگرده بی آنکه خواسته باشی تا چه حد میتونه پررنگ باشه توی احوال این روزها
شایدم بیماری نادری ست اینکه نگاهت به هرچه بیفتد دل تنگ شوی ...!
"خاطرات از ما رد می شوند مثل قایق هایی بر راه
های نامرئی دریا.
می گذرند بدون آنکه ردشان را بشود گرفت.
بعد از چند وقت دوباره با شنیدن یک عطر آشنا، با باریدن اولین قطره های باران، شنیدن یک تک آوا، سختی های از سر گذرانده ، همه ی جزئیات مثل لحظه ی حالا پیدایشان می شود.
رستاخیز رنگ ها و حس
ها و آدم ها...
لحظه هایی که به هم وصل می شوند و دوباره گوشت و پوست می گیرند..."
لطفاً دوستت دارمت را در جیب هایت بگذار ،
تا شاید زمستان دلت را گرم کند . اما به من دیگر نگو !
بگذار فقط اعتمادم را نسبت به حس ِ دوست داشتن از دست بدهم
حداقل این کلمات بی گناه را قربانی نکن !
بگذار به خودم بگویم اقلاً مسلک او این است
نه اینکه فکر کنم قانون همه ی دوست داشتن ها این گونه است !
خانه تان آباد ...
پ.ن : برای گرگ شنل قرمزی و باقی هم صنف ها :
قرار نبود هر کی میاد توی زندگی مون منجی و قهرمان باشه .
یا اونجوری که آدم دلش میخواد عمیقاً توی وجود ِ آدم موندگار باشه !
بعضی هام مثل شما . میاین و تکه هایی از وجود آدما رو می برید ؛
اتفاقاً بدم نیستید ؛ این شمایید که ته قصه هارو می سازید .
ما فقط باید بلد باشیم وقتی خواب رفتید از دل تون دربیایم و
سنگ جاش بذاریم .
به تو فکر میکنم
دلـــــم آشوب می شود
فکر نمی کنم
دلتنــــگ می شوم
این چه فکری ست ؛
که بیشتر از هر اتفاقی
در خاطرم می ماند ؟ ...