عروسک چوبی

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی !
به چه دل خوش کرده ای ؟!
تکـــــاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟!!

آخرین مطالب

درخت خشک شده بود.
مرد لامپ های مات را به شاخه های درخت آویخت و روشن کرد،
اما غیر از خودش هیچ یک از افراد خانه خوشحال نشدند.
جای خالی  "به " ها بیشتر به چشم می خورد…!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۵
aroosak mb

گفت: منتظرم باش می آیم

نشدم .

او هم نیامد؛


چیزی بود شبیه مرگ
اما کسی نمرد…!

؛انتظاری برای انتظار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۷
aroosak mb




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۱
aroosak mb

نمی دانیم :

که نگاهها همیشه رمزی دارند سه رقمی
که نگاهها دردی را تازه میکنند… شوقی را زنده میکنند… یادی را تازه میکنند
که صداها رمزی دارند چهار رقمی
قلبی را میتوانند بلرزانند… چشمی را بگریانند… لبی را بخندانند… حسی را در گوشه ی خلوت دلی قلقلکی بدهند و ذهنی را , قلبی را با شوقی کودکانه به تکاپو بیندازند
که باران هم رمزی دارد… پنج رقمی
فقط او که گوش میسپارد میداند… فقط او که میرقصد با همنوازی باران و زمینکه باید زیر باران رفت… که باید لبریز شد از صدای باران… که باید غرق شد در نگاه هر قطره که چه بی منت محبتش را میبخشد
وای از آن روزی که فراموش کنیم که باید فراموش کنیم… سنگینی نگاهی بی مورد را … صدایی ناموزون را که با سازی کوک نشده روزی در زندگیمان نواخته شده
باید فراموش کنیم تکرار را… تکرارهایی که صبح ها در بستر طلوع متولد میشوند و بوی مترسک میدهند و شب ها از دروازه ی غروب به روی برگ های سفید دفتر خاطرات میخزند
وای بر من اگر به زیر باران چترم را نبندم تا قطره ها گونه هایم را بوسه باران کنند
وای بر من اگر روی سنگفرشهای شکسته لی لی نروم و شعرهای کودکی ام را زمزمه نکنم… اگر صبح ها قبل از بیداری چشمانم، لبخندم را نثار خورشید نکنم
یادم نرود که میتوانم… میتوانم پایان دهم هر آنچه که آغاز کرده ام… میتوانم گریه کنم… شاد باشم و گریه کنم ,غمگین باشم و اشک بریزم… یادم باشد که مالک اشکهایم , چشمهایم , قلبم و روح و احساسم … من هستم… خودِ خودِ من
مبادا رمزهای صدایم و نگاهم از خاطرم بروند و بلرزانند دلی را , بگریانند چشمی را و بیدار کنند دردی را… وای بر من
وای از آن روزی که غافل شویم… که محبتی را از صدا و نگاهمان بیجا حذف کنیم
مراقب صداهامان , نگاههامان باشیم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۷
aroosak mb

     واقعاً بودن چقدر بیهوده ست اگر قیامتی نباشه که

    من مثل خواب دیشب بار دیگه تو رو نبینم ... نبـوســـم !


تعبیر خواب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
aroosak mb

بعضی روزها دلم مدام خالی میشود و مثل وقتی که آب آمده باشد تا زیر چانه و و نفس را از هوا بدزدی، تقلا میکنم

 اصلاً نمیدانم چه مرگم است تا بتوانم بنویسم ...       

با اینکه  نمیشود خیلی حرف‌ها را آنطور که توی دلم هستند بگویم و خیلی حرف‌ها هم از جنس گفتن نیستند، اما  دلم میخواهد بنویسم ...

چند روزی ست وارد بیست و هفت سالگی شده‌ام و بعد از سپری کردن روزهای تلخ و شیرین زیاد، هنوز هم گاهی خودم را نمیشناسم! نمیدانم این گیجی و گنگی مختص روز تولد آدم بزرگ‌هاست؟ بچه که بودم، تولدم فقط خوشحال بودم اما ظاهرا بزرگ که میشوی، مجبوری هر سال نوعی یاس و سردرگمی را هم تجربه کنی.

سال دیگری گذشت و چقدر فرق است بین حال امروزم تا آن روز... شکر میکنم خدای مهربانم را. تمام نشانه‌های دردهای قدیمی را از همان بالکن کوچکمان فوت میکنم و با همه‌ی دلم آرزو میکنم روزی هیچ‌چیز یادم نیاید ...!

درد دارد وقتی گاهی نشانه‌ها از در و دیوار، بدون اینکه خواسته باشی، تداعی‌کننده چیزهایی باشند که روزی تن آدم را لرزانده باشند. یک تشابه اسمی... دیدن چهره‌ای آشنا، شنیدن آهنگی که روزی همراه غصه‌هایت بوده... 

با کسی هم نمیخواهم حرف بزنم؛ دوست ندارم بشونم: دیگه بهش فکر نکن گذشته‌ها گذشته... این را خودم میدانم!

شاید همین تکه‌تکه ساختن، نعمتی باشد که نصیب من شده؛ شاید همین صبر و سکوت، خواست خداوند بوده؛

تمرین غلبه بر  وسوسه‌ی گفتن !

در پی کافه دنجی هستم/
ته یک کوچه بن بست فراموش شده/
که در آن، یک نفر از جنس خودم/
دست و دلبازانه/
از خودش دست بشوید گهگاه.../
و حواسش به فراموش شدنها باشد.../
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه.../
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن.../
و گرامافونی/
که بخواند: گل گلدون،بوی موهات، ای که بی تو خودمو.../
و تو یکمرتبه احساس کنی/
کافه یک کشتی طوفانزده است/
وسط خاطره هایی که ترا می بلعند ...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۷
aroosak mb


کاش

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۹
aroosak mb
شهریور عاشق انار بود ...
اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد
آخر انار شاهزاده ی باغ بود !
تاج انار کجا و شهریور کجا !
انار اما فهمیده بود
میخواست بگوید او هم عاشق شهریور است
اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد
نه شهریور به انار میرسید
و نه انار میتوانست شهریور را ببیند
دانه های دلش خون شد و ترک برداشت
سالهاست انار سرخ است ؛
سرخ از داغی و تندی عشق
و قرن هاست شهریور بوی پاییز می دهد ...


..شهریور و انار
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۱
aroosak mb

دوست داشتن عضوی از بدن است .

درست است که همه فوراً به فکر "قلب " می افتند ولی من می گویم که

" دوست داشتن " دندان آدم است .!

دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند ...

حالا تصور کنید روزی را که " دوست داشتن " آدم درد می کند !

آرام و قرار را از آدم می گیرد ! غذا از گلویت پایین نمیرود ، شبها را

تا صبح به گریه می نشینی ...

آن قدر مقاومت میکنی تا یک روز می بینی راهی نداری جز اینکه

دندان " دوست داشتن " ات را بکشی و بیاندازی دور !

حالا ... دندن دوست داشتن را که کشیده باشی ،

حالت خوب است ، راحت می خوابی ، راحت غذا می خوری و

شبها دیگر گریه ات نمی گیرد ولی ... همیشه جای خالی اش هست ،

حتی وقتی از ته دل می خندی ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۶
aroosak mb

هر بار این فکر مرا می کُشد که چگونه تو هرگــز

چیزی را به یاد نمی آوری که من هرگــــز نمی توانم فراموش کنم ... !

چقدر عاقلند آنهــــایی که در عشق احمق اند ....



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۳
aroosak mb