عروسک چوبی

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی !
به چه دل خوش کرده ای ؟!
تکـــــاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟!!

آخرین مطالب

به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم هوا که هنوز تاریکه.

حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.

بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۴
aroosak mb


با  من  آمیزش  او  الفت  موج  است  و  کنار


     دم  به  دم  با  من  و  پیوسته   گریزان   از من ...الفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۶
aroosak mb

از غمم با گُل پژمرده ی گلدان گفتم

تلخ با چایی یخ کرده ی لیوان گفتم


گفتم آنقدر دلـــم تنگ هوایش شده است ...

همه را نم نم با نــم نــم باران گفتم


حرف هایی که نمی شد به کسی گفت ، ولی

من به گنجشک نشسته لب ایوان گفتم


راهـــی کوچه شدم دل به خیابان دادم

از خزان راز بزرگی به درختان گفتم


دست در جیب فرو بردم و سر در یقه ام

از خودم هر چه شنیدم به خودم آن گفتم


در خودم غرق شدم ، در سرم افتاد جنون

از تو حتی به پلیس سر میدان گفتم !!


ناگهان چشم تو را روبروی خود دیدم

هول شدم ، حاشــیه رفتم ، سخن از نان گفتم


پا به پا کردم و تو مثل همیشه رفتی

به خودم لعنت از این بخت گریزان گفتم !


وقت کم بود ... نشد حرف دلم را بزنم

دوستت دارم  ِ خود را به خیابان گفتم ... !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۸
aroosak mb

چقدر خوب است که وقتی خسته از کار به خانه برمی گردیم آنقدر گیج و منگ می باشیم

که غصه خوردن سوی ما نمی آید . چقدر خوب است که خدا هیچ کدام از آن دعاها را

به روی خودش نیاورد...


پ.ن : گاهی زندگی همه درهایش را میبندد ، گاهی هم 10 تا 10 تا باز می کند !

اما امان از روزی که دلت دیگرآن درِ آرزوی باز شده را  هم نخواهد ... !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۵
aroosak mb

حس ِ پر رنگ ناگهـــانی غمناک شدن

حس گرم زالزالک های وحشی

رخوت و مچالگی روزهای بارانی

زور پیزور آفتاب بی جان نیمروزی

غروب های دلگـــیر تر از هر وقت هـــر روزی

سوزهــای سرما زده و یخ زده از تنهـــایی

و چه و ... چه وو ...چه

اینست تجسم سرو و زرد پاییز ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۵
aroosak mb

  

          خوشبخت

               کلافی ،

                  که سری    داشته   باشد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۷
aroosak mb

حافظه آدم های غمگین قوی ست ؛

می دانند کجــای کدام خیابان آن شب مُردند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۷
aroosak mb

بدی ِ دوست داشتن تو این است

که وقتی تشویش تنهـــایی

اثبات می کند که

گاهــــی باید دستی باشد

تا دست ات را وقت چکیدن اشک

کمی فشار دهــد

و چشمی باشد

تا سکوت پر آشوب ات را عمیق و نمنــاک تماشا کند ؛

نیستی ... !

وگرنه ،

خوب می دانــــم

خیال انگیز تر از تو

هیچ رویــــایی

آرامش ام را چنین وسوسه آلود و ژرف تسخیر نخواهد کرد ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۵
aroosak mb

     نشد  که  عادت   بدم  به مبتلا شدن علاقمندشی

     نشد نشد نشد ...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
aroosak mb

برای قـدم زدن با تو
هر از گاهی از خودم،
بیرون می‌زنم،
روحم هنوز،
به خانه بَر‌نگشته است! بعله !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۰
aroosak mb