زمستانی ترین اتفاق
آدم ها نمی دانند
برای عاقل بودن چه تاوان سنگینی داده ام ...
و بعد از همه ی این روزها و ماه ها و سال ها
کسی شبیه تو نیست :)
و آدم های شهر من تنهـــا ذره ایی از تو را با خود دارند تا مرا دیوانه کنند ...
من هنوز هم برای احساسی که در نطفه خفه اش کردم مادری می کنم
و برای از دست دادن مردی که هیچ وقت نداشتمش سیاه می پوشم !
می بینی پاییزی که دوستش داشتی هم آمد و رفت
بهار هم که بیاید کار من تمام است
من هر سال تمام می شوم در فصلی که دوستش داری
و من زمستانی ترین اتفاق این سرزمینم
که بعد از این همه مدت نمی توانم
کسی را از ته دل دوست داشته باشم :)
نمی شود
سعی ام را میکنم
اما نمی شود و باز هم نمی شود
به سمت هر کسی می روم باز از تو بر میگردم :)
و تو در اعماق وجود من ته نشین شده ایی ،
انگاری هر آدم تازه ای می آید تا تو را به خاطر من ،
این بغض لعنتی را به یاد چشمانم و
این خیابان را به یاد قدم هایم بیاورد ...