بهش گفتم امروز باد تنـــــدی اومد و در رو محکــــم کوبید .
از جا پریدم فکر کردم سرزده بهم سر زدی .
از جا پریدم فکر کردم چه خوبه کلیدا رو هنوز داریشون .
از جا پریدم فکر کردم چایی تازه دم با بهار نارنج چقدر بچسبه به جفتمون .
از جا پریدم ؛ ولی هیچی نبود ، هیچکی نبود .
فقط بــــــاد بود که داشت نیومده می رفت ...
بهش گفتم . همه چی رو ، دونه به دونه ،
واو به واوش رو ریختم روی دایره ی میز تکنفره جلوش .
اما اون فقط به بخار روی فنجون قهوش نگاه میکرد و گفت :
اگه بخـــــار رنگ داشت ، حتماً ناخن هام رو لاک رنگ بخار میزدم .
قشنگ میشه نه ؟