نشد که عادت بدم به مبتلا شدن علاقمندشی
نشد نشد نشد ...
نمی دانیم :
که نگاهها همیشه رمزی دارند سه رقمی…
که
نگاهها دردی را تازه میکنند… شوقی را زنده میکنند… یادی را تازه میکنند…
که
صداها رمزی دارند چهار رقمی…
قلبی
را میتوانند بلرزانند… چشمی را بگریانند… لبی را بخندانند… حسی را در گوشه ی خلوت
دلی قلقلکی بدهند و ذهنی را , قلبی را با شوقی کودکانه به تکاپو بیندازند…
که
باران هم رمزی دارد… پنج رقمی…
فقط
او که گوش میسپارد میداند… فقط او که میرقصد با همنوازی باران و زمین… که باید زیر
باران رفت… که باید لبریز شد از صدای باران… که باید غرق شد در نگاه هر قطره که چه
بی منت محبتش را میبخشد…
وای
از آن روزی که فراموش کنیم که باید فراموش کنیم… سنگینی نگاهی بی مورد را … صدایی
ناموزون را که با سازی کوک نشده روزی در زندگیمان نواخته شده…
باید
فراموش کنیم تکرار را… تکرارهایی که صبح ها در بستر طلوع متولد میشوند و بوی مترسک
میدهند و شب ها از دروازه ی غروب به روی برگ های سفید دفتر خاطرات میخزند…
وای
بر من اگر به زیر باران چترم را نبندم تا قطره ها گونه هایم را بوسه باران کنند…
وای
بر من اگر روی سنگفرشهای شکسته لی لی نروم و شعرهای کودکی ام را زمزمه نکنم… اگر
صبح ها قبل از بیداری چشمانم، لبخندم را نثار خورشید نکنم…
یادم
نرود که میتوانم… میتوانم پایان دهم هر آنچه که آغاز کرده ام… میتوانم گریه کنم…
شاد باشم و گریه کنم ,غمگین باشم و اشک بریزم… یادم باشد که مالک اشکهایم , چشمهایم
, قلبم و روح و احساسم … من هستم… خودِ خودِ من…
مبادا
رمزهای صدایم و نگاهم از خاطرم بروند و بلرزانند دلی را , بگریانند چشمی را و
بیدار کنند دردی را… وای بر من…
وای
از آن روزی که غافل شویم… که محبتی را از صدا و نگاهمان بیجا حذف کنیم…
مراقب
صداهامان , نگاههامان باشیم…