بعضی روزها دلم
مدام خالی میشود و مثل وقتی که آب آمده باشد تا زیر چانه و و نفس را از هوا بدزدی،
تقلا میکنم
اصلاً نمیدانم چه مرگم است تا بتوانم بنویسم ...
با اینکه نمیشود خیلی حرفها را آنطور که توی دلم هستند بگویم و خیلی حرفها هم از جنس گفتن نیستند، اما دلم میخواهد بنویسم ...
چند روزی ست وارد بیست و هفت سالگی شدهام و بعد از سپری کردن روزهای تلخ و شیرین زیاد، هنوز هم گاهی خودم را نمیشناسم! نمیدانم این گیجی و گنگی مختص روز تولد آدم بزرگهاست؟ بچه که بودم، تولدم فقط خوشحال بودم اما ظاهرا بزرگ که میشوی، مجبوری هر سال نوعی یاس و سردرگمی را هم تجربه کنی.
سال دیگری گذشت و چقدر فرق است بین حال امروزم تا آن روز... شکر میکنم خدای مهربانم را. تمام نشانههای دردهای قدیمی را از همان بالکن کوچکمان فوت میکنم و با همهی دلم آرزو میکنم روزی هیچچیز یادم نیاید ...!
درد دارد وقتی گاهی نشانهها از در و دیوار، بدون اینکه خواسته باشی، تداعیکننده چیزهایی باشند که روزی تن آدم را لرزانده باشند. یک تشابه اسمی... دیدن چهرهای آشنا، شنیدن آهنگی که روزی همراه غصههایت بوده...
با کسی هم نمیخواهم حرف بزنم؛ دوست ندارم بشونم: دیگه بهش فکر نکن گذشتهها گذشته... این را خودم میدانم!
شاید همین تکهتکه ساختن، نعمتی باشد که نصیب من شده؛ شاید همین صبر و سکوت، خواست خداوند بوده؛
تمرین غلبه بر وسوسهی گفتن !
در پی کافه دنجی هستم/
ته
یک کوچه بن بست فراموش شده/
که
در آن، یک نفر از جنس خودم/
دست
و دلبازانه/
از
خودش دست بشوید گهگاه.../
و
حواسش به فراموش شدنها باشد.../
کافه
ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه.../
کافه
ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن.../
و
گرامافونی/
که
بخواند: گل گلدون،بوی موهات، ای که بی تو خودمو.../
و
تو یکمرتبه احساس کنی/
کافه
یک کشتی طوفانزده است/
وسط
خاطره هایی که ترا می بلعند ...